* "چي تونک"
مسئولان هم انديشي بعد از ظهر را به بازديد از روستاهاي منطقه اختصاص داده بودند. دانشجويان را تقسيم بندي کرده و قرار شد هر کدام از ماشين ها به يک يا دو روستا برود. ما يعني خبرنگاران و روحانيون اردو را هم بين ماشين ها تقسيم کردند. اسامي روستاها هم را روي شيشه ماشين ها نصب کرده بودند. قرار بود زود حرکت کنيم که به بازديد روستاها برسيم اما تا بچه ها جمع شده و حرکت کرديم ساعت از 4 هم رد شد.
چون روستاها را نمي شناختيم مردد مانده بوديم کدام ماشين را سوار شويم. دغدغه مان اين بود که به روستايي برويم که مثل روستاهاي صبح باشد و به اصطلاح بيشتر دشت کنيم. همين طور دور خودم مي چرخيدم که حبيب الله هدايت پور معلم ني نواز صدايم کرد. بخاطر آشنايي که صبح پيدا کرده بوديم ما را به ماشين خودشان برد که به روستاي "چي تونک" مي رفت.
دغدغه عکاس ها و تصوير بردارها هم اين بود که تا نور نرفته برسيم تا بتوانند کارشان را بکنند. راهش خاکي بود اما فاصله زياد نبود، يک ربع طول کشيد تا به روستا رسيديم.
"چي تونک" روستاي 20 خانواري بود که از پايين تپه مانندي تا دامنه هاي آن به صورت پراکنده جا خوش کرده بود. از اولين خانه روستا که از ماشين پياده شديم تا آخرين چادرها بيشتر از يک کيلومتر فاصله بود که سربالايي را پياده رفتيم. اين روستا ترکيبي بود، هم چادر داشت و هم خانه. خانه ها تازه ساز بود که معمولا با وام هاي بنياد مسکن ساخته شده و يا در حال ساخت بود. برخي ها هم نتوانسته بودند وام بگيرند. چي تونک آب و برق داشت فقط جاده شان خاکي بود. مسجد هم نداشتند.
* * *
* بچه هايي که خدا مي دهد
تا وسط هاي روستا برسيم با چند نفر جسته گريخته گفتگوهايي داشتيم اما مدرسه را که رد کرديم پيرمردي با عجله عصا زنان خودش را به ما رساند. شايد بدون عصا هم مي توانست راه برود اما با عصا راحت تر بود. احتمالا آمدن ما را بهش خبر داده بودند و با عجله از چادرش زده بود بيرون تا ما را ببيند.
به ما که رسيد، جلومان را گرفت دستش را روي عصا گذاشت و شروع به صحبت کرد. با دست به چادرش اشاره کرده و گفت: خانه ام همين چادر است من نمي توانم وام بگيرم. 8 تا بچه دارم، بچه اولم جدا شده و در همين روستا گوسفند دارد. پسر دومم در سيستان و بلوچستان خدمت سربازي است. 2 از بچه ها هم کوچکند. 4 تا هم دختر دارم که در خانه هستند.
بچه هايش را که رديف کرد ازش پرسيدم: آخرين بچه ات چند ساله است؟
گفت: 3-4 ماهه است که خدا داده.
گفتم: همه بچه ها را خدا مي دهد.
هر دو با هم خنديديم.
يکي از اهالي روستا که نتوانسته بود وام بگيرد و خانه اي سرپا کند همين پيرمرد بود که با همه بچه هايش هنوز در چادر زندگي مي کرد.
* * *
* شيرين عيدي وند؛ يک زن سرپرست خانوار
هنوز صحبت مان با پيرمرد تمام نشده بود که جوان بيست و چند ساله اي کنارمان کشيد و يواشکي در گوش مان گفت: آقا بياييد اينجا خانه يک پيرزن را که شوهر هم ندارد ببينيد.
خودش جلو افتاد و ما هم دنبالش. دو تا خانه که رد کرديم وارد يک چهار ديواري شديم. يک چهار ديواري بود که داخلش با دو ديوار به دو اتاق و يک حال تبديل شده بود. اين به اصطلاح خانه از بلوک هاي سيماني ساخته شده و ديوارهايش همچنان لخت و زبر بود. هيچ کدام از اتاق ها در و پنجره نداشت. حتي ورودي خانه هم در نداشت. اگر اندکي وسايل و خرت و پرت هاي زندگي در اين اتاق ها نبود باورت نمي شد که اين چهار ديواري مسکوني باشد.
ما که وارد شديم کسي در خانه نبود، زن ميان سالي -همان پيرزن که آن جوان مي گفت- در آستانه ايستاده و ما را به داخل دعوت کرد. زيرانداز کهنه اي فرش خانه اش بود. اصرار کرد همه خانه و اتاق ها را ببينيم اما ما روي مان نشد و همان جا کنار ورودي ايستاديم. ديدن نمي خواست از هم جا مي شد همه خانه و هر چه در آن است ببيني. زن با همان آرايش خاص زنان بختياري که از صبح در روستاها ديده بوديم چسبيده به ديوار ايستاده بود. ورود غير منتظره ما کمي مضطرب و دستپاچه اش کرده بود اما به سوالات ما پاسخ داد.
- شوهرت چي شده؟
5- 4 سال پيش فوت کرد، سرطان داشت. در مسجد سليمان، اهواز و اصفهان برديمش بيمارستان اما خوب نشد.
جواني که ما را آورده بود گفت: به خاطر نداشتن بودجه نتوانستيم ادامه تحصيل بدهيم. خودم تا اول راهنمايي خواندم و ديگر نتوانستم ادامه بدهم.
الان چکار مي کني؟
20-30 تايي گوسفند داريم همان ها را رسيدگي مي کنم.
تازه فهميدم او پسر بزرگ خانواده است. برايم جالب بود اول که با ما صحبت کرد نگفت برويم خانه مان را ببينيد، گفت: "آقا بياييد اينجا خانه يک پيرزن را که شوهر هم ندارد ببينيد."
- خانه تان را چطور ساختيد، وام گرفتيد؟
نه، سه چهار سال پيش 6 ميليون تومان از دايي ام قرض گرفتيم که هنوز هم نتوانسته ايم پولش را بدهيم.
- رو به مادر کرده و پرسيدم: بچه هاي ديگرتان چکار مي کنند؟
يکي از تا پسرهايم پيش دانشگاهي مي خواند. يکي هم در بم کرمان سربازي خدمت مي کند. بقيه بچه ها هم تا کلاس 5 رفتند و ديگر نتوانستند ادامه بدهند چون اينجا هم مدرسه نداشت.
- از کميته امداد هم کمک تان مي کنند؟
ماهي 90 هزار تومان مي دهند، يارانه هم مي گيريم. يکبار از بنياد برکت آمدند و 50 هزار تومان کمک کردند و رفتند.
- کشاورزي هم داريد؟
زمين نداريم، يک تکه زمين اجاره مي کنيم و گندم و جو مي کاريم.
از مادر خدا حافظي کرده و بيرون آمديم. مرتضي -همان جوان- تا همان جايي که ما را به خانه شان برده بود همراهي مان کرد. بين راه که فاميلش را پرسيدم گفت:
فاميل اصلي مان ناصري کريم وند بود ولي نمي دانم چرا در آمار بهرامي خواه نوشته اند. اين خطا مرا ياد اشتباه هاي ثبت احوالي ها در قديم انداخت که به سليقه خودشان فاميل انتخاب مي کردند. البته اين خطاها الان هم هنوز گاهي تکرار مي شود.
* * *
* چاي آتشي در چادر عشايري
ما آخرين نفراتي بوديم که رسيديم بيشتر بچه ها جلوتر رفته و در چادر نشسته بودند. تقريبا آخرين و شايد بزرگترين چادر روستا بود. در اين يکي دو روز اولين چادر زيباي عشايري را ديديم، از آن چادرهايي که در فيلم ها يا عکس هاي توريستي و گردشگري ديده ايم. قالي انداخته، پشتي گذاشته و چادر را به نخ ها و منگوله هاي رنگارنگ تزيين کرده بودند. خلاصه حسابي تحويل مان گرفته بودند و دلمان باز شد. از بالاي مجلس به ترتيب چند تن از بزرگان روستا، حاج آقاي رضوي و بقيه بچه نشتسه بودند و ما که دير رسيده بوديم روي فرش نشستيم اما پاهاي مان روي زمين بود. بالاي مجلس صحبت مي کردند اما ما نمي شنيديم. فقط اين جمله شنيدم که گفته شد: روستاي ما 20 خانوار است و 12 شهيد دارد.
چند دقيقه نشستيم، دو تا چايي آوردند خورديم و بلند شديم. خسته بوديم چاي آتشي که دادند حسابي چسبيد. جلو چادر هم به درخواست ما زنان روستا يک سه پايه مشک زني برپا کردند. سه چهار تا از زنان روستا به نوبت مشک زدند و با لهجه بختياري شعرخواندند و بچه ها عکس و تصوير گرفتند. دو سه نفر هم با همان شيوه قديم از پشم گوسفند نخ مي ريسيدند.
تا در روستا چرخيديم و با چند نفر ديگر صحبت کرديم تنگ غروب شد و نشد برويم سر مزار شهداي روستا.
* * *
* صداي خوب گله
خورشيد دامنش را جمع کرده و داشت مي رفت که گله با هم همه و سر و صداي زياد زنگوله ها و بع بع بره ها و بزغاله ها که دنبال مادرشان مي دويدند رسيد. بره هاي ناز نازي و شيرين، دل خانم هاي گروه مان را بردند و يک ربعي معطل بازي آنها با بره ها شديم. اين صحنه ها و بقيه ببعي ها دوباره سوژه عکاس ها شد و تا توانستند چيک چيک عکس گرفتند. در همين گير و دار دو سه تا از زنان قابلمه به دست سر رسيده و به شير دوشي مشغول شدند.
آرام رفتم جلو تا بز رُم نکند و پرسيدم:
- شيري که مي دوشيد چکار مي کنيد؟
براي خودمان است. ماست مي کنيم، کشک مي کنيم، کره مي گيريم.
- براي فروش هم مي بريد؟
کم، هر کس اضافه داشته باشد مي فروشد.
- اضافه مي آيد؟
بستگي دارد به تعداد اعضاي خانواده.
- شير را کيلويي چند مي خرند؟
معمولا شير را نمي فروشيم آنرا به عمل مي آوريم و بعد مي فروشيم. روغن را کيلويي 50- 40 هزارتومان، کشک کيلويي 15 هزار، کره را کيلويي 8- 7 هزار تومان مي فروشيم.
* * *
* بالاخره ديش ماهواره هم ديديم
به سمت مدرسه روستا که مي رفتيم پشت پنجره يکي از خانه ها ديش ماهواره ديديم. اين اولين ديشي بود که در روستاهاي اين منطقه مي ديديم. در روستاهايي که صبح رفتيم اين آلت شيطاني به چشم مان نخورد. پشت بام هم نگذاشته بود همانجا روي زمين و پشت پنجره بود.
* * *
* مدرسه راهنمايي تنها خواسته ما
موقع آمدن به چي تونک از کنار مدرسه رد شديم اما توقفي نکرديم. در برگشت به همراه آقا هدايت الله -معلم روستا- وارد مدرسه شديم. اين مدرسه نوساز -ساخت 89- هم از برکات بنياد برکت بود. يک مدرسه ابتدايي دو کلاسه که اتاق نقلي هم براي معلم داشت. درهاي کلاس و اتاقش را باز کرد و سرکي کشيديم.
علاوه بر ما بچه هاي روستا هم که حالا از وجود ما خبردار شده در محوطه مدرسه جمع شده بودند. ريز و درشت 20 نفري مي شدند. حاج آقا که جمع بچه ها را ديد عبايش را درآورد و آنها را به بازي گرفت. نيم ساعتي با آنها بازي کرد و ما هم تماشا کرديم و هم عکس گرفتيم. شايد بچه ها از خيلي وقت پيش اينقدر بازي نکرده بودند.
تنها خواسته آقاي حبيبي هم راه اندازي يک مدرسه راهنمايي در منطقه بود، حتي پيشنهاد کرد همين مدرسه را دو شيفته کرده و شيفت بعد از ظهرش را مدرسه راهنمايي کنند. الان بچه ها بويژه دخترها بعد از پنجم ترک تحصيل مي کنند.
يک ساعتي از اذان مغرب گذشته بود که به مجتمع برگشتيم.